غروب تلخ است تو کوله بارت را بستی ورفتی به همین راحتی و در این امدن و رفتن ها حتی نظرم را جویا نشدی همچون نسیم امدی و طوفان گونه از زندگیم رفتی و روزگارم را مثل گذشته کویری کردی شب ها را با ترانه هایم به صبح میرسانم و روزها را با مرور خاطراتت شب می کنم افسوس که مدت ها می گذرد نگاهم پشت پنجره است هوای شرجی را نظاره میکند وگرمای تابستان را احساس می کند اما هنوز جاده خالیست وتو برنگشتی هنوز نگاه منتظرم چشم بر جاده ی رفتنت دوخته اما دریغ از یک مشاهده شاید تنهایی نعمتی است از نعمت های خداوند تنها بر این دلیل که قدر لحظات با هم بودن را بدانیم
حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ، نه صداییست که مرا آرام کند
و نه طبیبیست که مرا درمان کند
همیشه دلتنگی بود و انتظار ، همیشه لبخند بود و به ظاهر یک عاشق ماندگار
Zibaaa o por ehsas :)
مرسی دادا